Bible

Elevate

Your Sunday Morning Worship Service

Try RisenMedia.io Today!

Click Here

Luke 18

:
Farsi - PCB
1 روزی عيسی برای شاگردانش مثلی آورد تا نشان دهد كه لازم است هميشه دعا كنند و تا جواب دعای خود را نگرفته‌اند، از دعا كردن باز نايستند.
2 پس چنين فرمود: «در شهری، يک قاضی بود كه نه از خدا می‌ترسيد و نه توجهی به مردم داشت.
3 بيوه زنی از اهالی همان شهر، دائماً نزد او می‌آمد و از او می‌خواست كه به شكايتش عليه كسی كه به او ضرر رسانده بود، رسيدگی كند.
4 قاضی تا مدتی به شكايت او توجهی نكرد. اما سرانجام از دست او به ستوه آمد و با خود گفت: با اينكه من نه از خدا می‌ترسم و نه از مردم، اما چون اين زن مايه دردسر من شده است، بهتر است به شكايتش رسيدگی كنم تا اينقدر مزاحم من نشود.»
5
6 آنگاه عيسای خداوند فرمود: «ببينيد اين قاضی بی‌انصاف چه می‌گويد!
7 اگر چنين شخص بی‌انصافی، راضی شود به داد مردم برسد، آيا خدا به داد قوم خود كه شبانه‌روز به درگاه او دعا و التماس می‌كنند، نخواهد رسيد؟
8 يقين بدانيد كه خيلی زود دعای ايشان را اجابت خواهد فرمود. اما سؤال اينجاست كه وقتی من، مسيح به اين دنيا بازگردم، چند نفر را خواهم يافت كه ايمان دارند و سرگرم دعا هستند؟»
9 سپس برای كسانی كه به پاكی و پرهيزگاری خود می‌باليدند و ساير مردم را حقير می‌شمردند، اين داستان را تعريف كرد:
10 «دو نفر به خانۀ خدا رفتند تا دعا كنند؛ يكی، فريسی مغرور و خودپسندی بود و ديگری، مأمور باج و خراج.
11 فريسی خودپسند، كناری ايستاد و با خود چنين دعا كرد: ای خدا تو را شكر می‌كنم كه من مانند ساير مردم، خصوصاً مانند اين باجگير، گناهكار نيستم. نه دزدی می‌كنم، نه به كسی ظلم می‌كنم و نه مرتكب زنا می‌شوم.
12 در هفته دو بار روزه می‌گيرم و از هر چه كه بدست می‌آورم، يک دهم را در راه تو می‌دهم.
13 «اما آن باجگير گناهكار در فاصله‌ای دور ايستاد و به هنگام دعا، حتی جرأت نكرد از خجالت سر خود را بلند كند، بلكه با اندوه به سينه خود زده، گفت: خدايا، بر من گناهكار رحم فرما!
14 «به شما می‌گويم كه اين مرد گناهكار، بخشيده شد و به خانه رفت، اما آن فريسی خودپسند، از بخشش و رحمت خدا محروم ماند. زيرا هر كه خود را بزرگ جلوه دهد، پست خواهد شد و هر كه خود را فروتن سازد، سربلند خواهد گرديد.»
15 روزی چند زن، فرزندان خود را نزد عيسی آوردند تا برسر ايشان دست بگذارد و بركتشان بدهد. اما شاگردان عيسی وقتی اين را ديدند، مادران را سرزنش كردند و مانع آمدن ايشان شدند.
16 اما عيسی كودكان را نزد خود فراخواند و به شاگردان فرمود: «بگذاريد بچه‌های كوچک نزد من بيايند، و هرگز مانع آنان نشويد. زيرا فقط كسانی می‌توانند از بركات ملكوت خدا بهره‌مند گردند كه همچون اين بچه‌های كوچک، دلی بی‌آلايش و زودباور داشته باشند؛ و هر كه ايمانی چون ايمان اين بچه‌ها نداشته باشد هرگز از بركت ملكوت خدا بهره‌ای نخواهد برد.»
17
18 روزی يكی از سران قوم يهود از عيسی پرسيد: «ای استاد نيكو، من چه كنم تا زندگی جاودانی داشته باشم؟»
19 عيسی از او پرسيد: «وقتی مرا نيكو می‌خوانی، آيا متوجه مفهوم آن هستی؟ زيرا فقط خدا نيكوست و بس!
20 اما جواب سؤالت؛ خودت خوب می‌دانی كه در ده فرمان، خدا چه فرموده است: زنا نكن، قتل نكن، دزدی نكن، دروغ نگو، به پدر و مادرت احترام بگذار، و غيره.»
21 آن مرد جواب داد: «اين قوانين را يک به يک از كودكی انجام داده‌ام.»
22 عيسی فرمود: «هنوز يک چيز كم داری. هر چه داری بفروش و به فقرا بده تا برای آخرت تو، توشه‌ای باشد. آنگاه بيا و مرا پيروی كن.»
23 آن شخص، با شنيدن اين سخن، غمگين شد و رفت، زيرا بسيار ثروتمند بود.
24 در همان حال كه می‌رفت، عيسی او را می‌نگريست. سپس رو به شاگردان كرد و فرمود: «چه دشوار است كه ثروتمندی وارد ملكوت خدا شود.
25 گذشتن شتر از سوراخ سوزن آسانتر است از وارد شدن شخص ثروتمند به ملكوت خدا.»
26 كسانی كه اين سخن را شنيدند، گفتند: «اگر چنين است، پس چه كسی می‌تواند نجات يابد؟»
27 عيسی فرمود: «خدا می‌تواند كارهايی انجام دهد كه برای انسان غير ممكن است.»
28 پطرس گفت: «ما خانه و زندگی‌مان را رها كرده‌ايم و تو را پيروی می‌كنيم.»
29 عيسی جواب داد: «هر كه برای خدمت به ملكوت خدا، مانند شما خانه، زن و فرزندان، برادران و خواهران، و پدر و مادر خود را ترک كند،
30 در همين دنيا چندين برابر به او عوض داده خواهد شد و در عالم آينده نيز زندگی جاودانی را خواهد يافت.»
31 سپس آن دوازده شاگرد را نزد خود گرد آورد و به ايشان فرمود: «چنانكه می‌دانيد، ما بسوی اورشليم می‌رويم. وقتی به آنجا برسيم، تمام آنچه كه انبيای پيشين درباره من پيشگويی كرده‌اند، عملی خواهد شد.
32 در آنجا مرا بدست غير يهوديان خواهند سپرد تا مرا مورد استهزاء قرار داده، بی‌احترامی كنند؛ به صورتم آب دهان بيندازند،
33 شلاقم بزنند و سرانجام به قتل رسانند. اما من روز سوم پس از مرگ، زنده خواهم شد!»
34 اما شاگردان چيزی از سخنان او درک نكردند، و مفهوم آنها از ايشان مخفی نگاه داشته شد، گويی برای ايشان معما می‌گفت.
35 ايشان در طی راه به نزديكی شهر اريحا رسيدند. در كنار راه، كوری نشسته بود و گدايی می‌كرد.
36 چون صدای رفت و آمد مردم را شنيد، پرسيد: «چه خبر است؟»
37 گفتند: «عيسای ناصری در حال عبور است!»
38 بلافاصله فريادكنان گفت: «ای عيسی، ای پسر داود، بر من رحم كن!»
39 آنانی كه پيشاپيش عيسی می‌رفتند، سعی كردند او را ساكت كنند، اما مرد كور هر بار صدايش را بلندتر می‌كرد و فرياد می‌زد: «ای پسر داود، به من رحم كن!»
40 وقتی عيسی به آن محل رسيد، ايستاد و گفت «او را نزد من بياوريد!» چون او را نزديک آوردند، از او پرسيد: «چه می‌خواهی برای تو انجام دهم؟» جواب داد: «سرور من، می‌خواهم بينا شوم.»
41
42 عيسی فرمود: «بسيار خوب، بينا شو! ايمانت تو را شفا داده است!»
43 همان لحظه آن كور، بينايی خود را باز يافت و در حاليكه خدا را شكر می‌كرد، بدنبال عيسی براه افتاد. وقتی مردم اين ماجرا را ديدند، همگی خدا را ستايش كردند.