Bible

Connect

With Your Congregation Like Never Before

Try RisenMedia.io Today!

Click Here

Luke 22

:
Farsi - PCB
1 عيد پِسَح نزديک می‌شد، عيدی كه در آن فقط نان فطير می‌خوردند.
2 در طی روزهای عيد، كاهنان اعظم و ساير علمای دين در پی فرصت بودند تا عيسی را بی‌سر و صدا بگيرند و بقتل برسانند، اما از شورش مردم وحشت داشتند.
3 در همين زمان، شيطان وارد وجود يهودا اسخريوطی يكی از دوازده شاگرد عيسی شد.
4 پس او نزد كاهنان اعظم و فرماندهان محافظين خانۀ خدا رفت تا با ايشان گفتگو كند كه چگونه عيسی را بدستشان تسليم نمايد.
5 ايشان نيز از اين امر بسيار شاد شدند و قول دادند كه پاداش خوبی به او دهند.
6 بنابراين يهودا بدنبال فرصتی می‌گشت تا به‌دور از چشم مردم، عيسی را به آنان تسليم كند.
7 روز عيد پِسَح فرا رسيد. در اين روز، می‌بايست بره قربانی را ذبح كرده، با نان فطير بخورند.
8 پس عيسی، دو نفر از شاگردان يعنی پطرس و يوحنا را به شهر فرستاد تا جايی پيدا كنند و شام عيد را در آنجا حاضر نمايند.
9 ايشان از عيسی پرسيدند: «ميل داری شام را كجا آماده كنيم؟»
10 فرمود: «به محض اينكه وارد اورشليم شديد، به مردی برخواهيد خورد كه كوزه آبی حمل می‌كند. وارد هر خانه‌ای شد، بدنبالش برويد،
11 و به صاحب خانه بگوييد: استاد ما گفته است كه اطاقی را كه بايد شام عيد را در آنجا صرف كنيم، به ما نشان دهی.
12 او نيز شما را به اطاق بزرگی در طبقه دوم كه قبلاً برای ما حاضر شده، خواهد برد. همانجا شام را حاضر كنيد.»
13 آن دو شاگرد به شهر رفتند. هر چه عيسی گفته بود، رخ داد. پس شام را حاضر كردند.
14 هنگامی كه وقت شام فرا رسيد، عيسی با دوازده رسول بر سر سفره نشست.
15 آنگاه به ايشان فرمود: «با اشتياق زياد، در انتظار چنين لحظه‌ای بودم، تا پيش از آغاز رنجها و زحماتم، اين شام پِسَح را با شما بخورم.
16 زيرا به شما می‌گويم كه ديگر از اين شام نخواهم خورد تا آن زمان كه در ملكوت خدا، مفهوم واقعی آن جامه تحقق بپوشد.»
17 آنگاه پياله‌ای بدست گرفت و شكر كرد و آن را به شاگردان داد و فرمود: «بگيريد و ميان خود تقسيم كنيد،
18 زيرا تا زمان برقراری ملكوت خدا، ديگر از اين محصول انگور نخواهم نوشيد.»
19 سپس نان را برداشت و خدا را شكر نمود و آن را پاره كرد و به ايشان داد و گفت: «اين بدن من است كه در راه شما فدا می‌شود. اين را به ياد من بجا آريد.»
20 به همين ترتيب، پس از شام، پياله‌ای ديگر به ايشان داد و گفت: «اين پياله، نشاندهنده پيمان تازۀ خداست كه با خون من مهر می‌شود، خونی كه برای نجات شما ريخته می‌شود.
21 اما اينجا، سر همين سفره، كسی نشسته است كه خود را دوست ما می‌داند، ولی او همان كسی است كه به من خيانت می‌كند.
22 درست است كه من بايد مطابق نقشۀ خدا كشته شوم، اما وای بحال كسی كه مرا به مرگ تسليم كند!»
23 شاگردان حيران ماندند و از يكديگر می‌پرسيدند كه كداميک از ايشان دست به چنين كاری خواهد زد!
24 در ضمن بين شاگردان اين بحث در گرفت كه كداميک از ايشان بزرگتر است.
25 عيسی به ايشان گفت: «در اين دنيا، پادشاهان و بزرگان به زير دستانشان دستور می‌دهند و آنها هم چاره‌ای جز اطاعت ندارند.
26 اما در ميان شما كسی از همه بزرگتر است كه بيشتراز همه به ديگران خدمت كند.
27 در اين دنيا، ارباب بر سر سفره می‌نشيند و نوكرانش به او خدمت می‌كنند. اما اينجا بين ما اينطور نيست، چون من خدمتگزار شما هستم.
28 و شما كسانی هستيد كه در سختی‌های من، نسبت به من وفادار بوده‌ايد؛
29 از اينرو، همانگونه كه پدرم به من اجازه داده است تا فرمانروايی كنم، من نيز به شما اجازه می‌دهم كه در سلطنت من، بر سر سفرۀ من بنشينيد و بخوريد و بنوشيد، و بر تختها نشسته، بر دوازده قبيلۀ اسرائيل فرمانروايی كنيد.
30
31 «ای شمعون، ای شمعون، شيطان می‌خواست همگی شما را بيازمايد و همانند گندم، غربال كند؛
32 اما من برای تو دعا كردم تا ايمانت از بين نرود. پس وقتی توبه كردی و بسوی من بازگشتی، ايمان برادرانت را تقويت و استوار كن!»
33 شمعون گفت: «خداوندا، من حاضرم با تو به زندان بروم، حتی با تو بميرم!»
34 عيسی فرمود: «پطرس، بدان كه تا فردا صبح، پيش از بانگ خروس، سه بار مرا انكار نموده، خواهی گفت كه مرا نمی‌شناسی!»
35 سپس از شاگردان پرسيد: «هنگامی كه شما را فرستادم تا پيام انجيل را به مردم اعلام كنيد، و پول و كوله‌بار و لباس اضافی با خود بر نداشته بوديد، آيا به چيزی محتاج شديد؟» جواب دادند: «خير.»
36 فرمود: «اما اكنون اگر كوله‌بار و پول داريد، برداريد؛ و اگر شمشير نداريد، بهتر است لباس خود را بفروشيد و شمشيری بخريد!
37 چون زمان انجام اين پيشگويی درباره من رسيده است كه می‌گويد: همچون يک گناهكار، محكوم خواهد شد. بلی، هر چه درباره من پيشگويی شده است، عملی خواهد شد.»
38 گفتند: «استاد، دو شمشير داريم.» اما عيسی فرمود: «بس است!»
39 آنگاه عيسی همراه شاگردان خود، از آن بالاخانه بيرون آمد و طبق عادت به كوه زيتون رفت.
40 در آنجا به ايشان گفت: «دعا كنيد و از خدا بخواهيد كه مغلوب وسوسه‌ها نشويد!»
41 سپس به اندازه پرتاب يک سنگ دورتر رفت و زانو زد و چنين دعا كرد:
42 «ای پدر، اگر خواست توست، اين جام رنج و زحمت را از مقابل من بردار، اما در اين مورد نيز می‌خواهم اراده تو انجام شود، نه خواست من.»
43 آنگاه از آسمان فرشته‌ای ظاهر شد و او را تقويت كرد.
44 پس او با شدت بيشتری به دعا پرداخت و از كشمكش روحی آنچنان در رنج و عذاب بود كه عرق او همچون قطره‌های درشت خون بر زمين می‌چكيد.
45 سرانجام، برخاست و نزد شاگردان بازگشت و ديد كه در اثر غم و اندوه، به خواب رفته‌اند.
46 پس به ايشان گفت: «چرا خوابيده‌ايد؟ برخيزيد و دعا كنيد تا مغلوب وسوسه‌ها نشويد!»
47 اين كلمات هنوز بر زبان او بود كه ناگاه گروهی با هدايت يهودا سر رسيدند. (يهودا يكی از دوازده شاگرد عيسی بود.) او جلو آمد و به رسم دوستی، صورت عيسی را بوسيد.
48 عيسی به او گفت: «يهودا، چگونه راضی شدی با بوسه‌ای به مسيح خيانت كنی؟»
49 اما شاگردان، وقتی متوجه جريان شدند، فرياد زدند: «استاد، آيا اجازه می‌دهيد بجنگيم؟ شمشيرهايمان حاضر است!»
50 همان لحظه يكی از ايشان به روی خادم كاهن اعظم شمشير كشيد و گوش راست او را بريد.
51 عيسی بلافاصله گفت: «ديگر بس است!» سپس گوش او را لمس كرد و شفا داد.
52 آنگاه عيسی به كاهنان اعظم، فرماندهان محافظين خانۀ خدا و سران مذهبی كه آن گروه را رهبری می‌كردند، گفت: «مگر من يک دزد فراری هستم كه برای گرفتنم، با چماق و شمشير آمده‌ايد؟
53 من هر روز در خانه خدا بودم؛ چرا در آنجا مرا نگرفتيد؟ آن موقع نمی‌توانستيد كاری بكنيد، اما اكنون زمان شماست، زمانی كه قدرت شيطان حكمفرماست!»
54 به اين ترتيب او را گرفته، به خانه كاهن اعظم بردند. پطرس نيز از دور ايشان را دنبال كرد.
55 سربازان در حياط آتشی روشن كردند و دور آن نشستند. پطرس هم در آنجا به ايشان پيوست.
56 در اين هنگام، كنيزی، چهره پطرس را در نور آتش ديد و او را شناخت و گفت: «اين مرد هم با عيسی بود!»
57 اما پطرس انكار كرد و گفت: «دختر، من اصلاً او را نمی‌شناسم!»
58 كمی بعد، يک نفر ديگر متوجه او شد و گفت: «تو هم بايد يكی از آنان باشی.» جواب داد: «نه آقا، نيستم!»
59 در حدود يک ساعت بعد، يک نفر ديگر با تأكيد گفت: «من مطمئن هستم كه اين مرد يكی از شاگردان عيسی است، چون هر دو اهل جليل هستند.»
60 پطرس گفت: «ای مرد، از گفته‌هايت سر در نمی‌آورم!» و همينكه اين را گفت، خروس بانگ زد.
61 همان لحظه عيسی سرش را برگرداند و به پطرس نگاه كرد. آنگاه سخن عيسی به يادش آمد كه به او گفته بود: «تا فردا صبح، پيش از آنكه خروس بانگ زند، سه بار مرا انكار خواهی كرد!»
62 پس پطرس از حياط بيرون رفت و زارزار گريست.
63 اما نگهبانانی كه عيسی را تحت‌نظر داشتند، او را مسخره می‌كردند. ايشان چشمانش را می‌بستند، به او سيلی می‌زدند و می‌گفتند: «ای پيغمبر، از غيب بگو ببينيم، چه كسی تو را زد؟»
64
65 و بسيار سخنان ناشايست ديگر به او می‌گفتند.
66 به محض روشن شدن هوا، شورای عالی يهود، مركب از كاهنان اعظم و علمای دين، تشكيل جلسه داد. ايشان عيسی را احضار كرده،
67 از او پرسيدند: «به ما بگو، آيا تو مسيح موعود هستی يا نه؟» عيسی فرمود: «اگر هم بگويم، باور نخواهيد كرد و اجازه نخواهيد داد تا از خود دفاع كنم.
68
69 اما بزودی زمانی خواهد رسيد كه من در كنار خدای قادر مطلق، بر تخت سلطنت خواهم نشست!»
70 همه فرياد زده، گفتند: «پس تو ادعا می‌كنی كه فرزند خدا هستی؟» فرمود: «بلی، چنين است كه می‌گوييد!»
71 فرياد زدند: «ديگر چه نيازی به شاهد داريم؟ خودمان كفر را از زبانش شنيديم!»