Bible

Say Goodbye

To Clunky Software & Sunday Tech Stress!

Try RisenMedia.io Today!

Click Here

John 21

:
Farsi - PCB
1 پس از چند روز، در كنار درياچه‌‌ء جليل، عيسی بار ديگر خود را به شاگردانش نشان داد. شرح واقعه چنين است.
2 چند نفر از شاگردان كنار دريا بودند: شمعون پطرس، توما دوقلو، نتنائيل اهل قانای جليل، پسران زبدی و دو نفر ديگر از شاگردان.
3 شمعون پطرس گفت: «من می‌روم ماهی بگيرم.» همه گفتند: «ما هم می‌آييم.» پس، سوار قايق شدند و رفتند ولی آن شب چيزی نگرفتند.
4 صبح زود ديدند يک نفر در ساحل ايستاده است، ولی چون هوا هنوز نيمه روشن بود، نتوانستند ببينند كيست.
5 او صدا زد: «بچه‌ها، ماهی گرفته‌ايد؟» جواب دادند: «نه.»
6 گفت: «تورتان را در سمت راست قايق بيندازيد تا بگيريد.» آنها هم انداختند. آنقدر ماهی در تور جمع شد كه از سنگينی نتوانستند تور را بالا بكشند.
7 آنگاه شاگردی كه عيسی او را دوست می‌داشت به پطرس گفت: «اين خداوند است! پطرس هم كه تا كمر برهنه بود، فوراً لباسش را به خود پيچيد و داخل آب پريد و شناكنان خود را به ساحل رساند.
8 بقيه‌‌ء در قايق ماندند و تور پر از ماهی را به ساحل كشيدند. ساحل حدود صد متر با قايق فاصله داشت.
9 وقتی به ساحل رسيدند، ديدند آتش روشن است و ماهی روی آن گذاشته شده، و مقداری هم نان آنجاست.
10 عيسی فرمود: «چند تا از ماهی‌هايی را كه تازه گرفته‌ايد، بياوريد.»
11 پطرس رفت و تور را به ساحل كشيد و ماهی‌ها را شمرد؛ صدوپنجاه و سه ماهی بزرگ در تور بود، باوجود اين، تور پاره نشده بود.
12 عيسی فرمود: «بياييد صبحانه بخوريد.» ولی هيچيک جرأت نكرد از او بپرسد كه آيا او خود عيسای خداوند است يا نه، چون همه مطمئن بودند كه خود اوست.
13 آنگاه عيسی نان و ماهی را گرفت و بين شاگردان تقسيم كرد.
14 اين سومين باری بود كه عيسی پس از زنده شدن، خود را به شاگردان نشان می‌داد.
15 بعد از صبحانه، عيسی از شمعون پطرس پرسيد: «شمعون، پسر يونا، آيا تو از ديگران بيشتر مرا دوست داری؟» پطرس جواب داد: «بلی، خودتان می‌دانيد كه من شما را دوست دارم.» عيسی به او فرمود: «پس به بره‌های من خوراک بده.»
16 عيسی بار ديگر پرسيد: «شمعون، پسر يونا، آيا واقعاً مرا دوست داری؟» پطرس جواب داد: «بلی خداوندا، خودتان می‌دانيد كه من شما را دوست دارم.» عيسی فرمود: «پس، از گوسفندان من مراقبت كن.»
17 يک بار ديگر عيسی از او پرسيد: «شمعون، پسر يونا، آيا مرا دوست داری؟» اين بار پطرس از طرز سؤال عيسی كه سه بار پرسيده بود كه او را دوست دارد، ناراحت شد و گفت: «خداوندا، شما از قلب من باخبريد. خودتان می‌دانيد كه شما را دوست دارم.» عيسی به او فرمود: «پس به بره‌های كوچک من خوراک بده.
18 واقعيت اين است كه وقتی جوان بودی هر كاری می‌خواستی می‌توانستی بكنی و هر جا می‌خواستی می‌رفتی، ولی وقتی پير شوی، ديگران دستت را می‌گيرند و به اين طرف وآن طرف می‌كشند، و جايی می‌برندكه نمی‌خواهی بروی.»
19 اين را فرمود تا پطرس بداند كه با چه نوع مرگی خواهد مرد و خداراجلال خواهد داد. بعد عيسی به او فرمود: «حالا بدنبال من بيا.»
20 پطرس برگشت و شاگرد محبوب عيسی را ديد كه دنبالشان می‌آيد، يعنی همان كسی كه سر شام، كنار عيسی تكيه زده، از او پرسيد: «استاد، كداميک از ما به تو خيانت می‌كنيم؟»
21 پطرس از عيسی پرسيد: «بر سر او چه خواهد آمد؟»
22 عيسی جواب داد: «اگر بخواهم او بماند تا بازگردم، چه ربطی به تو دارد؟ تو دنبال من بيا.»
23 پس اين خبر در ميان برادران پيچيد كه آن شاگرد محبوب نخواهد مرد. درصورتی كه عيسی هرگز چنين چيزی نگفت، او فقط فرمود: «اگر بخواهم او بماند تا بازگردم، چه ربطی به تو دارد.»
24 آن شاگرد تمام اين چيزها را ديد و اينجا نوشت؛ و ما همه می‌دانيم كه اين نوشته‌ها عين حقيقت است.
25 من گمان می‌كنم اگر تمام رويدادهای زندگانی عيسی در كتابها نوشته می‌شد، دنيا گنجايش آن كتاب‌ها را نمی‌داشت!