Bible

Designed

For Churches, Made for Worship

Try RisenMedia.io Today!

Click Here

Genesis 27

:
Farsi - PCB
1 اسحاق پير شده و چشمانش تار گشته بود. روزی او پسر بزرگ خود عيسو را خواند و به وی گفت: «پسرم، من ديگر پير شده‌ام و پايان زندگيم فرارسيده است.
2
3 پس تير و كمان خود را بردار و به صحرا برو و شكاری كن
4 و از آن، خوراكی مطابق ميلم آماده ساز تا بخورم و پيش از مرگم تو را بركت دهم.»
5 اما ربكا سخنان آنها را شنيد. وقتی عيسو برای شكار به صحرا رفت،
6 ربكا، يعقوب را نزد خود خوانده، گفت: «شنيدم كه پدرت به عيسو چنين می‌گفت:
7 «مقداری گوشت شكار برايم بياور و از آن غذايی برايم بپز تا بخورم. من هم قبل از مرگم در حضور خداوند تو را بركت خواهم داد.»
8 حال ای پسرم هر چه به تو می‌گويم انجام بده.
9 نزد گله برو و دو بزغالهٔ خوب جدا كن و نزد من بياور تا من از گوشت آنها غذايی را كه پدرت دوست می‌دارد برايش تهيه كنم.
10 بعد تو آن را نزد پدرت ببر تا بخورد و قبل از مرگش تو را بركت دهد.»
11 يعقوب جواب داد: «عيسو مردی است پُر مو، ولی بدن من مو ندارد.
12 اگر پدرم به من دست بزند و بفهمد كه من عيسو نيستم، چه؟ آنگاه او پی خواهد برد كه من خواسته‌ام او را فريب بدهم و بجای بركت، مرا لعنت می‌كند!»
13 ربكا گفت: «پسرم، لعنت او بر من باشد. تو فقط آنچه را كه من به تو می‌گويم انجام بده. برو و بزغاله‌ها را بياور.»
14 يعقوب دستور مادرش را اطاعت كرد و بزغاله‌ها را آورد و ربكا خوراكی را كه اسحاق دوست می‌داشت، تهيه كرد.
15 آنگاه بهترين لباس عيسو را كه در خانه بود به يعقوب داد تا بر تن كند.
16 سپس پوست بزغاله را بر دستها و گردن او بست،
17 و غذای خوش طعمی را كه درست كرده بود همراه با نانی كه پخته بود به دست يعقوب داد.
18 يعقوب آن غذا را نزد پدرش برد و گفت: «پدرم!» اسحاق جواب داد: «بلی، كيستی؟»
19 يعقوب گفت: «من عيسو پسر بزرگ تو هستم. همانطور كه گفتی به شكار رفتم و غذايی را كه دوست می‌داری برايت پختم. بنشين، آن را بخور و مرا بركت بده.»
20 اسحاق پرسيد: «پسرم، چطور توانستی به اين زودی شكاری پيدا كنی؟» يعقوب جواب داد: «خداوند، خدای تو آن را سر راه من قرار داد.»
21 اسحاق گفت: «نزديک بيا تا تو را لمس كنم و مطمئن شوم كه واقعاً عيسو هستی.»
22 يعقوب نزد پدرش رفت و پدرش بر دستها و گردن او دست كشيد و گفت: «صدا، صدای يعقوب است، ولی دستها، دستهای عيسو!»
23 اسحاق او را نشناخت، چون دستهايش مثل دستهای عيسو پرمو بود. پس يعقوب را بركت داده،
24 پرسيد: «آيا تو واقعاً عيسو هستی؟» يعقوب جواب داد: «بلی پدر.»
25 اسحاق گفت: «پس غذا را نزد من بياور تا بخورم و بعد تو را بركت دهم.» يعقوب غذا را پيش او گذاشت و اسحاق آن را خورد و شرابی را هم كه يعقوب برايش آورده بود، نوشيد.
26 بعد گفت: «پسرم، نزديک بيا و مرا ببوس.»
27 يعقوب جلو رفت و صورتش را بوسيد. وقتی اسحاق لباسهای او را بوييد به او بركت داده، گفت: «بوی پسرم چون رايحۀ خوشبوی صحرايی است كه خداوند آن را بركت داده است.
28 خدا باران بر زمينت بباراند تا محصولت فراوان باشد وغله و شرابت افزوده گردد.
29 ملل بسياری تو را بندگی كنند، بر برادرانت سَروَری كنی و همۀ خويشانت تو را تعظيم نمايند. لعنت بر كسانی كه تو را لعنت كنند و بركت بر آنانی كه تو را بركت دهند.»
30 پس از اين كه اسحاق يعقوب را بركت داد، يعقوب از اطاق خارج شد. بمحض خروج او، عيسو از شكار بازگشت.
31 او نيز غذايی را كه پدرش دوست می‌داشت، تهيه كرد و برايش آورد و گفت: «اينک غذايی را كه دوست داری با گوشتِ شكار برايت پخته و آورده‌ام. برخيز؛ آن را بخور و مرا بركت بده.»
32 اسحاق گفت: «تو كيستی؟» عيسو پاسخ داد: «من پسر ارشد تو عيسو هستم.»
33 اسحاق در حالی كه از شدت ناراحتی می‌لرزيد گفت: «پس شخصی كه قبل از تو برای من غذا آورد و من آن را خورده، او را بركت دادم چه كسی بود؟ هر كه بود بركت را از آنِ خود كرد.»
34 عيسو وقتی سخنان پدرش را شنيد، فريادی تلخ و بلند بر آورد و گفت: «پدر، مرا بركت بده! تمنّا می‌كنم مرا نيز بركت بده!»
35 اسحاق جواب داد: «برادرت به اينجا آمده، مرا فريب داد و بركت تو را گرفت.»
36 عيسو گفت: «بی‌دليل نيست كه او را يعقوب ناميده‌اند، زيرا دوبار مرا فريب داده است. اول حق نخست‌زادگی مرا گرفت و حالا هم بركت مرا. ای پدر، آيا حتی يک بركت هم برای من نگه نداشتی؟»
37 اسحاق پاسخ داد: «من او را سَروَر تو قرار دادم و همه خويشانش را غلامان وی گردانيدم. محصول غله و شراب را به او دادم. ديگر چيزی باقی نمانده كه به تو بدهم.»
38 عيسو گفت: «آيا فقط همين بركت را داشتی؟ ای پدر، مرا هم بركت بده!» و زارزارگريست.
39 اسحاق گفت: «باران بر زمينت نخواهد باريد و محصول زياد نخواهی داشت.
40 به شمشير خود خواهی زيست و برادر خود را بندگی خواهی كرد، ولی سرانجام خود را از قيد او رها ساخته، آزاد خواهی شد.»
41 عيسو از يعقوب كينه به دل گرفت، زيرا پدرش او را بركت داده بود. او با خود گفت: «پدرم بزودی خواهد مُرد؛ آنگاه يعقوب را خواهم كُشت.»
42 اما ربكا از نقشۀ پسر بزرگ خود عيسو آگاه شد، پس بدنبال يعقوب پسر كوچک خود فرستاد و به او گفت كه عيسو قصد جان او را دارد.
43 ربكا به يعقوب گفت: «كاری كه بايد بكنی اين است: به حران نزد دايی خود لابان فرار كن.
44 مدتی نزد او بمان تا خشم برادرت فرو نشيند
45 و آنچه را كه به او كرده‌ای فراموش كند؛ آنگاه برای تو پيغام می‌فرستم تا برگردی. چرا هر دو شما را در يک روز از دست بدهم؟»
46 سپس ربكا نزد اسحاق رفته به او گفت: «از دست زنان حيتّی عيسو جانم به لب رسيده است. حاضرم بميرم و نبينم كه پسرم يعقوب يک دختر حيتّی را به زنی گرفته است.»