Bible

Simplify

Your Church Tech & Streamline Your Worship

Try RisenMedia.io Today!

Click Here

1 Kings 17

:
Farsi - PCB
1 روزی يک نبی به نام ايليا كه از اهالی تشبی جلعاد بود، به اخاب پادشاه گفت: «به خداوند، خدای زندۀ اسرائيل، يعنی به همان خدايی كه خدمتش می‌كنم قسم كه تا چند سال شبنم و باران بر زمين نخواهد آمد مگر اينكه من درخواست كنم.»
2 پس خداوند به ايليا فرمود:
3 «برخيز و بطرف مشرق برو و كنار نهر كريت، در شرق رود اردن خود را پنهان كن.
4 در آنجا از آب نهر بنوش و خوراكی را كه كلاغها به فرمان من برای تو می‌آورند، بخور.»
5 ايليای نبی به دستور خداوند عمل كرد و در كنار نهر كريت ساكن شد.
6 هر صبح و شام كلاغها برايش نان و گوشت می‌آوردند و او از آب نهر می‌نوشيد.
7 اما چندی بعد بعلت نبودن باران نهر خشكيد.
8 آنگاه خداوند به ايليا فرمود:
9 «برخيز و به شهر صرفه كه نزديک شهر صيدون است برو و درآنجا ساكن شو. من در آنجا به بيوه زنی دستور داده‌ام خوراک تو را فراهم سازد.»
10 پس ايليا از آنجا به صرفه رفت. وقتی به دروازۀ شهر رسيد، بيوه زنی را ديد كه مشغول جمع كردن هيزم است. ايليا از او كمی آب خواست.
11 وقتی آن زن به راه افتاد تا آب بياورد، ايليا او را صدا زد و گفت: «خواهش می‌كنم يک لقمه نان هم بياور.»
12 اما بيوه زن گفت: «به خداوند، خدای زنده‌ات قسم كه در خانه‌ام حتی يک تكه نان هم پيدا نمی‌شود! فقط يک مشت آرد در ظرف و مقدار كمی روغن در ته كوزه مانده است. الان هم كمی هيزم جمع می‌كردم تا ببرم نان بپزم و با پسرم بخورم. اين آخرين غذای ما خواهد بود و بعد از آن از گرسنگی خواهيم مرد.»
13 ايليا به او گفت: «نگران نباش! برو وآن را بپز. اما اول، از آن آرد نان كوچكی برای من بپز و پيش من بياور، بعد با بقيۀ آن برای خودت و پسرت نان بپز.
14 زيرا خداوند، خدای اسرائيل می‌فرمايد: تا وقتی كه باران بر زمين نبارانم، آرد و روغن تو تمام نخواهد شد.»
15 بيوه زن رفت و مطابق گفتۀ ايليا عمل كرد. از آن به بعد، آنها هر چقدر از آن آرد و روغن مصرف می‌كردند تمام نمی‌شد، همانطور كه خداوند توسط ايليا فرموده بود.
16
17 مدتی گذشت. يک روز پسر آن بيوه زن بيمار شد. حال او بدتر و بدتر شد و عاقبت مرد.
18 زن به ايليا گفت: «ای مرد خدا، اين چه بلايی است كه بر سر من آوردی؟ آيا به اينجا آمده‌ای تا به سبب گناهانم پسرم را بكشی؟»
19 ايليا به او گفت: «پسرت را به من بده.» آنگاه ايليا جنازه را برداشت و به بالاخانه، جايی كه خودش زندگی می‌كرد برد و او را روی بستر خود خواباند.
20 سپس با صدای بلند چنين دعا كرد: «ای خداوند، خدای من، چرا اين بلا را بر سر اين بيوه زن آوردی؟ چرا پسر او را كه مرا در خانه‌اش پناه داده است، كشتی؟»
21 سپس ايليا سه بار روی جنازهٔ پسر دراز كشيد و دعا كرد: «ای خداوند، خدای من، از تو تمنا می‌كنم كه اين پسر را زنده كنی!»
22 خداوند دعای ايليا را شنيد و پسر را زنده كرد.
23 آنگاه ايليا پسر را از بالاخانه پايين آورد و به مادرش داد و گفت: «نگاه كن، پسرت زنده است!»
24 بيوه زن گفت: «الان فهميدم كه تو براستی مرد خدا هستی و هرچه می‌گويی از جانب خداوند است!»